فرانکنشتاین در بغداد روایت غریبههایی است که در رنج مشترکاند و داستان زندگی مردی به نام هادی دست فروش را به تصویر میکشد که با دوختن تکههای بدن کشتهشدگان بمبارانها و درگیریهای خونین سال 2005 عراق کالبدی را به وجود میآورد که با دمیده شدن روح یکی از همان کشتهشدگان در آن کالبد ساخته دست هادی ،جان میگیرد و در خیابانهای بغداد به انتقامجویی از عاملان کشتارهای بغداد میپردازد. اما بعد از مدتی انتقام تبدیل به جانی خطرناکی میشود که مقصد و هدف اصلی را گم کرده و عامل وحشتی فراگیر در کل کشور میشود. شخصیتهای داستان فرانکشتاین در بغداد اندوه و آشفتگی غریبی را به خواننده منتقل میکنند و در اواسط رمان خواننده ظالم و مظلوم را دیگر از هم تشخیص نمیدهد.
احمد سعداوی در بخشی از گفتوگوی خود با روزنامه الشرق الاوسط درباره رمانش چنین میگوید: «""چیز"" (نامی که فرانکنشتاین بغداد در روایت به خود میگیرد) بازتاب ملاکهای شخصی ما برای عدالت، مکافات، انتقام و مجازات است. چیزی که برای یک گروه عدالت است برای گروهی دیگر بیعدالتی است. فرانکشتاین عراقی از پارههای تن قربانیانی شکل میگیرد که به گروههای مختلفی تعلق دارند که هر یک از آنها دیگری را دشمن خود تلقی میکند.»
وی افزود: «بنابراین این فرانکنشتاین فرجامی جز کشتن خود ندارد. به عبارت دیگر، «اسمش چیه» نمود داستانی از روند کشتن افراد به دست یکدیگر است. این شخصیت بیش از آن که راه حل بحران باشد بازنمایی بصری بحرانی بزرگتر است.»
فصل یک
زن دیوانه
1
دو دقیقه بعد از اینکه ایلیشوا اُمدانیال از اتوبوس مدلِ کیا پیاده شد انفجار رخ داد. جمعیت داخل اتوبوس با نگاههای ترسان از ورای ازدحام، به پشت سر نگاه کردند و در پارکینگ ماشینهای نزدیکِ میدان الطیران، در مرکز بغداد، ابر غلیظی از دود دیدند که به آسمان میرود و جوانانی را هم دیدند که بهسمت محل انفجار میدوند و ماشینهایی که به جدول وسط خیابان یا به همدیگر برخورد کردهاند و رانندگانشان سرگردان و وحشتزدهاند. صدای درهمپیچیدهی آدمها، جیغ و سروصدای نامفهوم و دزدگیر ماشینها از همهجا به گوش میرسید.
همسایگان ایلیشوای پیر، در کوچهی شمارهي هفت، خواهند گفت که او برای خواندن دعا در کلیسای مارعودیشو نزدیک دانشکدهي فنی، مثل هر یکشنبهصبح از محلهی البتاویین خارج شد و بههمین علت انفجار رخ داد. چرا که طبق اعتقاد عدهی زیادی از اهالی محل، بهخاطر وجود متبرک اوست که اتفاقات ناگوار در محل نمیافتد. بنابراین منطقی بهنظر میرسید که با خروجش از محله این اتفاقات امروز صبح رخ بدهد.
ایلیشوا آنچنان غرق در افکارش در ماشین مدل کیا نشسته بود که گویی لال شده یا اصلاً وجود خارجی ندارد و صدای انفجار مهیبی را که در فاصلهی دویست متری پشت سرش رخ داده بود نمیشنید. با آن بدن ضعیفش در صندلی کنار پنجره مچاله شده بود. بیآنکه ببیند نگاه میکرد و به مزهی تلخ دهانش میاندیشید درحالیکه تاریکیِ روزها بود که برسینهاش فشار میآورد.
شاید این تلخی بعد از مراسم مذهبی در کلیسای مارعودیشو از بین میرفت.
با خود میاندیشید که صدای دو دختر و فرزندانشان را تلفنی خواهد شنید و تاریکی از سینهاش دور خواهد شد و پرتویی در چشمان بینورش خواهد تابید.
معمولاً پدر یوشیّا بعد از شنیدن صدای زنگ تلفنهمراهش به او خبر میداد که ماتیلدا تماس گرفته است. گاهی بعد از گذشتِ یک ساعت از زمانی که میبایست دخترش تماس میگرفت از پدر یوشیّا میخواست که خود شمارهی ماتیلدا را بگیرد. این اتفاقی بود که طی دو سال گذشته مرتب تکرار شده بود. پیش از آن، تماسهای دخترانش نامنظم بود و از طریق تلفن ثابت کلیسا صورت میگرفت. اما بعد از بمباران دکل مخابرات و اشغال بغداد توسط آمریکاییها و قطع شدن خطوط تلفن، که ماهها بهطول انجامید و تبدیل شدن شهر به گورستان، تماس گرفتن برای اطمینان از سلامتیِ پیرزن امری حتمی شده بود. در ابتدا بعد از ماهها سختی، تماس با تلفنماهوارهای که یک هیئت ژاپنی به کلیسای مارعودیشو و سرپرست جوان آشوریاش، پدر یوشیّا، داده بودند صورت میگرفت. پس از ورود شبکههای تلفنهمراه، پدر یوشیّا یک گوشی خرید و بعد از آن، مکالمات از این طریق انجام میشد.
بعد از مراسم مذهبی کلیسا، مردم برای شنیدن صدای دختران و پسرانشان که در جایجای کرهی زمین پراکنده بودند به صف میایستادند. عدهی زیادی از مسیحیان از فرقههای دیگر و مسلمانان هم از خیابانهای محلهی گاراژ الامانه که کلیسا در مرکزش قرار داشت برای تماس رایگان با نزدیکانشان در خارج ازکشور، به کلیسا میآمدند.
بعد از گسترش تلفنهای همراه در میان مردم، فشار بر پدر یوشیّا کمتر شد، اما ایلیشوای پیر همچنان به تماس روزهای یکشنبه وفادار بود. ایلیشوا اُمِدانیال گوشی نوکیای کوچک را با دست خشک معروفش میگرفت و روی گوشش میگذاشت و با شنیدن صدای آشنای دخترانش تاریکی از دلش میگریخت و جانش به آرامش میرسید. بعدازظهر به میدان الطیران بازمیگشت و میدید که همهچیز مثل قبل آرام است.
پیادهروها تمیز بودند و ماشینهای سوخته بهجای دیگری منتقل شده بودند، مردهها به پزشکی قانونی و زخمیها به بیمارستان کانادایی. اینجا و آنجا مقداری شیشهی خردشده و چیزهای دیگری که بهدلیل ضعف چشم قادر به دیدن و تشخیص آنها نبود دیده می شد، یک ستون دودآلود یا چالهای کوچک یا بزرگ که روی آسفالت بود.
مراسم دعای مقدس تمام شده بود. یک ساعت دیگر نیز گذشت. در سالن مناسبتها که به کلیسا اضافه شده بود نشست و بعد از اینکه زنها بشقابهای غذا را که معمولاً در این مراسم با خود میآوردند روی میزها چیدند، جلو رفت و با بقیه غذا خورد تا خودش را مشغول کند.
پدر یوشیّا بار دیگرناامیدانه کوشید با ماتیلدا تماس بگیرد اما تلفنش در دسترس نبود. شاید گوشیاش را در خیابان یا یکی از بازارهای ملبورنِ استرالیا ـ جایی که زندگی میکرد ـ گم کرده باشد یا کسی از او دزدیده باشد یا شاید فراموش کرده بود که شمارهی پدر یوشیّا را در دفتر بنویسد یا بهانهای دیگر. پدر بهدرستی نمیفهمید که چه اتفاقی افتاده اما با اُمدانیال صحبت میکرد و تلاش میکرد به او دلداری بدهد. بعد از اینکه همه از کلیسا خارج شدند، خادم پیر کلیسا، نادر شمونی، داوطلب شد تا او را با اتومبیل ولگای قدیمیاش به منزل برساند. دومین هفته بدون شنیدن صداهای آشنا در سکوت گذشته بود. شاید فقط عادت بود یا چیزی مهمتر. از طریق تماس با دخترانش میتوانست دربارهی دانیال حرف بزند. کسی بهجز دخترانش و سنت مارگورگیسِ شهید که برایش دعا میخواند و او را قدیس شخصیاش تصور میکرد، به حرفهایش دربارهي پسرش گوش نمی داد، پسری که بیست سال قبل او را از دست داده بود. شاید ناپو، گربهی خوابآلودش، را نیزمیشد به این جمع اضافه کرد که موهایش مرتب میریخت. زنان کلیسا و پیرزنهای همسایه هم با بیمیلی به صحبتهای او دربارهي از دست رفتن پسرش در جنگ گوش میدادند. پیرزن چیز جدیدی برای گفتن نداشت. همان حرفها را بارها تکرار میکرد. برخی از آنها با اینکه دانیال را میشناختند چهرهی او را بهیاد نمیآوردند. بههرصورت او یکی از مردگانی بود که در طی سالیان طولانی در خاطرات سرشار از مردههای کپکزدهشان ثبت شده بود و هرچه میگذشت ایلیشوا طرفداران کمتری برای این باورش پیدا میکرد که پسرش در قبری با تابوت خالی در مقبرهی کلیسا هنوز زنده است.
دیگر با کسی راجعبه این باور احمقانهاش صحبت نمیکرد. فقط منتظر شنیدن صدای ماتیلدا یا هیلدا بود چون این دو حرفهای مادرشان را هرچهقدر هم عجیب بود تحمل میکردند. دخترها میدانستند که مادرشان از خاطرهی پسرش فقط برای ادامه زندگی استفاده میکند و نه بیشتر. نیازی نبود این را بهیاد پیرزن بیاورند و ایرادی نداشت که با او همدردی کنند.
خادم پیر کلیسا، نادر شمونی، با اتومبیل ولگا او را به ورودی کوچهی شمارهي هفتِ محلهي البتاویین رساند و در چند قدمیِ درِ خانهاش پیاده کرد. همهجا ساکت بود و جشن مرگ ساعتها پیش تمام شده بود اما اثراتش هنوز به چشم میآمد. شاید این بزرگترین انفجاری بود که تا آن روز در منطقه رخ داده بود. روح خادم پیر منقبض شده بود. اتومبیلش را کنار یک تیر چراغبرق پارک کرد. روی تیر برق لکههای خون و تکهای پوست سر که به آن مو چسبیده بود دیده میشد. بقایای اجساد انسانی فقط چند وجب با بینی و سبیل سفید پُرپشتش فاصله داشتند. دیدن این صحنهها ترس به دلش انداخت. اُمدانیال از ماشین پیاده شد و با تکان دادن دست، در سکوت، با او خداحافظی کرد و درحالیکه صدای قدمهای بیجانش را روی شنها و زبالهها میشنید وارد کوچه شد که بهنظر آرام میآمد.
برای ناپو که بهمحض ورودش سرش را بالا میگرفت و از او میپرسید: «هان؟ چه خبر؟» پاسخی آماده داشت و مهمتر از آن برای قدیس و شفاعتگرش مارگورگیس، گلایه آماده میکرد چرا که شب قبل به او وعده داده بود که یکی از این سه اتفاق رخ خواهد داد: شنیدن خبری خوش، آرامش روح یا پایان گرفتن عذابهایش.
2
برخلاف عدهی زیادی از مردم، اُمسلیمِ سفیدرو، همسایهی ایلیشوای پیر، کاملاً معتقد بود که خداوند از پیرزن حمایت میکند و هر کجا میرود قادر است حوادثی را مهار کند که به آنها ایمان دارد. علیرغم اینکه بهخاطر یک رشته اتفاق از او دلگیر بود و سوءظن داشت، بهمحض دیدنش شروع به تعریف و تمجید از او میکرد. برایش فرشی بافته از نوارهای پارچهای پهن میکرد و دو بالش پنبهای در سمت راست و چپش میگذاشت و در دورههایشان با او و زنان کوچه در سایهی خنک حیاط کوچک، با دست خویش برایش چای میریخت.
گاهی در حضور پیرزن، مبالغه میکرد و بهوضوح میگفت که اگر بهخاطر حضورِ روحانیِ اُمدانیال در این محله نبود، مدتها پیش خداوند محله را بر سرشان خراب کرده بود. اما این باور ژرف شبیه ابرهای کوچکی بود که مواج و رقصان از دود قلیان اُمسلیم تشکیل میشد و در آسمان حیاط کوچکش ناپدید میشد. همانجا در حیاط کوچک خانهی قدیمی اُمسلیم بهوجود میآمد و همانجا هم میمرد و هرگز از درِ خانه عبور نمیکرد و به کوچه هم نمیرسید.
بیرون خانهی اُمسلیم بسیاری باور داشتند که ایلیشوا فقط پیرزنی خرفت و فراموشکار است. به این دلیل که مدتی طولانی اسامی را بهیاد نمیسپرد، اسامیِ کسانی که برخیشان را بیش از نیم قرن میشناخت وحالا طوری بهشان نگاه میکرد گویی ناگهان از زیر زمین سبز شدهاند.
هربار که اُمدانیال شروع به تعریف اتفاقات عجیب و باورنکردنی میکرد که برایش رخ داده بود، اُمسلیم و برخی زنان نازکدل که در یأس و تنهایی همدم او بودند، بیشتر به دیوانگی پیرزن ایمان میآوردند. مردم مسخرهاش میکردند و اُمسلیم و دوستانش از این مسئله غمگین میشدند، چون میدیدند یکی از اعضای گروه قدیمیِ آنها وارد بخش تاریک زندگی میشود و این بدان معنی بود که تمام گروه به آن بخش ترسناک و تاریک نزدیک شدهاند.
3
دو نفر بودند که عقیده داشتند که نهفقط ایلیشوای پیر تحت حمایت نیروهای روحانی نیست بلکه فقط پیرزنی دیوانه است که دیگر چشم امیدی به شفایش نمیتوان داشت و هیچگونه احساس همدردی با او نمیکردند: اولی فرج دلال صاحب املاکِ «الرسول» در خیابان تجاریِ مرکز محلهی البتاویین بود و دومی هادی دستفروشِ همسایهاش که در خانهی مخروبهی مجاور خانهی پیرزن زندگی میکرد.
فرج دلال در طول سالهای گذشته بارها تلاش کرده بود ایلیشوای پیر را راضی کند خانهی قدیمیاش را بفروشد اما نتیجه نگرفته بود. پیرزن فقط به گفتن «نه» اکتفا میکرد و دلیلش را توضیح نمیداد. فرج دلال مدام از خود میپرسید چه چیزی باعث میشود که پیرزنی همچون او در خانهای با هفت اتاق تنها با یک گربه زندگی کند؟ چرا این خانه را با خانهی کوچکتری که تهویه و نور بهتری دارد عوض نمیکند که با بقیهی پولش تا آخر عمر راحت زندگی کند؟ اما جوابی نمیگرفت.
اما هادی دستفروش، همسایهی پیرزن که مردی پنجاهساله با لباسهای کثیف و بسیار نامهربان بود و همیشه بوی الکل میداد، از او خواسته بود که عتیقهجاتی را که در خانهاش تلنبار کرده بود به او بفروشد. دو ساعت دیواری بزرگ، میزهایی از چوب ساج در اندازههای مختلف، فرشها و قالیچهها و مجسمههای گچی و عاج کوچک بهاندازهی کف دست از مریم مقدس و کودکش، که بیش از بیست سال از عمرشان میگذشت و در جایجای خانه پراکنده بودند و اشیاي زیاد دیگری که هادی دستفروش فرصت کافی برای بررسی و شمردنشان نداشت.
هادی دستفروش بارها درحالیکه با چشمان ورقلمبیدهاش به اتاقهای خانهی پیرزن نگاه میکرد ازش میپرسید که چه نیازی به این اشیای قدیمی دارد که عمر بعضیشان به دههی چهلِ قرنِ گذشته برمیگشت؟ چرا آنها را نمیفروشد تا زحمت تمیز کردن و گردگیری را از سرش کم کند؟ و پیرزن بیآنکه کلامی به همان «نه» اضافه کند او را بهسمت کوچه هدایت میکرد و در را پشت سرش میبست. این تنها دفعهای بود که داخل خانهی پیرزن را میدید و تصویر خانه بهشکل موزهای عجیب یا انبار عتیقهجاتی وسوسهانگیز در ذهنش حک شد.
دو مرد دست از تلاش برنداشتند. از آنجایی که دستفروش وجههی قابل قبولی نداشت، ساکنین محله با او همراهی نمیکردند. درحالیکه فرج دلال، چندینبار تلاش کرد زنان محله را برای قانع کردن اُمدانیال واسطه کند. شایعاتی بود مبنی بر اینکه ورونیکا منیب اُماندرو همسایهی ارمنی ایلیشوا در ازای اینکه پیرزن را راضی کند به خانهی او و شوهر پیرش نقل مکان کند، از فرج دلال رشوه گرفته است. فرج دلال با اُمسلیم و دیگر زنان نیز حرف زد. درحالیکه هادی دستفروش هربار او را بیرون از خانه با درخواستش آزار میداد. تا اینکه از حرف زدن دست برداشت و فقط به نگاههای کینهتوزانهی سنگین به پیرزن بسنده کرد. گویی هربار که از کوچه میگذشت سعی میکرد او را با نگاهش به آتش بکشد.
پیرزن فقط به پاسخ «نه» اکتفا نکرد بلکه در درونش آن دو مرد را به آتش ابدی جهنمِ کینهاش تبعید کرد. در چهرهی آنها، دو روح انباشته با زشتی، مانند لکههای جوهر سیاه بر فرشی ارزانقیمت، میدید که زدودنشان ممکن نبود.
به فهرست منفورین و لعنتشدگان از سوی پیرزن، ابو زیدونِ آرایشگر را هم میشد افزود. مردی که عضو حزب بود و هم او بود که پسرش را از جوانی بهسوی ناشناختهها هدایت کرد و بههمین دلیل بود که او را از دست داد. اما ابو زیدون سالها بود که از جلو دیدگانش محو شده بود و از زمانی که از حزب جدا شد و سرش با بیماریهای متعددش گرم شد و خود را بهکلی از مسائل محله دور نگاه داشت، دیگر او را نمیدید. دیگران نیز در حضورش از ابو زیدون حرفی نمیزدند.
4
وقتی انفجار مهیب در میدان الطیران رخ داد، فرج دلال در خانهاش بود. سه ساعت بعد حدود ده صبح وقتی در دفتر املاک الرسول را در مرکز محلهی البتاویین در خیابان تجاری باز کرد، ترکهای عمیقی در شیشهی ضخیم و پهن جلو دفتر دید. درحالیکه در طول راه مراقب بود پا روی خردهشیشههایی که از پنجرهها و ورودی مغازهها بر زمین ریخته شده بود، نگذارد مرتب دشنام میداد. ابو اَنمار صاحب هتلِ العروبه را دید که دشداشهبرتن، گیج وسردرگم میان خردهشیشههایی که از برخی پنجرههای هتل قدیمی و رو به ویرانیاش، فرو میریخت، ایستاده است.
از آنجایی که فرج علاقهای به ابو اَنمار نداشت و دوستیای بینشان نبود، اهمیتی به غافلگیریِ واردشده به او نداد. وقتی در دو سوی مخالف خیابان میایستادند چیزی شبیه یک رقابت غیرعلنی بین آن دو جریان داشت. زندگی ابو اَنمار هم مانند بسیاری از هتلداران منطقهی البتاویین بستگی به کارگران، دانشجویان، مراجعهکنندگان به بیمارستانها و مطب پزشکان و کسانی که از شهرستانها برای خرید به آنجا میآمدند، داشت. بعد از رفتن مصریها و سودانیها، هتلها فقط به اقامت دائمی کارگران رستورانهای دروازهی شرقی و خیابان السعدون، کارگاههای کفشدوزی، بازار خردهفروشها، برخی کارخانههای کوچک، رانندههای گاراژهای اصلی شهر و دانشجویانی که علاقهای به محیط خوابگاههای دانشجویی نداشتند، تکیه میکردند. اما بیشتر این افراد بعد از آوریل سال 2003 دیگر بازنگشتند و بسیاری از هتلها بهصورت نیمهمتروک درآمدند. در این روزگار سرشار از ناامیدی فرج دلال آماده بود باقیماندهی مشتریهای احتمالی ابو اَنمار و بقیهی هتلدارانِ کوچک و متوسط را به چنگ آورد.
در نبود دولت مرکزی و بههمریختگی حاصل از جنگ، فرج دلال با تصرف خانههای منطقه که مالک مشخصی نداشتند سرمایهگذاری خوبی کرد. خانههایی را که شرایط مناسب داشتند تبدیل به مُتلهای کوچک و ارزانقیمت کرد و اتاقهایشان را به انبوه کارگرانی که از شهرستانها میآمدند، یا به خانوادههایی از مناطق اطراف اجاره داد، خانوادههایی که از درگیریها و انتقامجوییهای طایفهایِ شهرشان گریخته بودند.
ابو اَنمار بهجز شکایت کردن و غر زدن کاری نمیکرد. او مهاجری از جنوب بود که در دههی هفتادِ قرنِ گذشته، بدون هیچ خویشاوند یا گروهی که از او حمایت کند به پایتخت آمده بود. پیشترها، رژیم سابق تکیهگاهش بود. اما فرج دلال دوستان و آشنایان بسیاری داشت و در نبود حکومت مرکزی و گسترش هرجومرج همین دوستان و خویشاوندان یاریگران اصلی او برای تحمیل سلطهاش بر منطقه و بهدست آوردن احترام جمع بودند. او با وجود آنکه اسناد کافی برای مالکیت خانهها یا اجارهنامهای از طرف دولت نداشت، سلطهاش را بر خانههای متروکه امری کاملاً شرعی و قانونی جلوه میداد.
فرج میتوانست از این قدرت رو به رشد ضد ایلیشوای پیر استفاده کند. داخل خانهاش را فقط دوبار دیده بود و با همان نگاه اول از خانه خوشش آمده بود. خانهای که یهودیها آن را ساخته بودند یا سازندهاش آن را طبق سلیقهی یهودیان عراقی بنا کرده بود. با حیاط کوچکی که تعدادی اتاق دو طبقه آن را احاطه میکرد و زیرزمینی زیر اتاق سمت راست حیاط که رو به کوچه بود. ستونهای چوبی تراشیدهای سقف راهروِ جلو اتاقها را در طبقهی دوم نگه میداشت. آشپزخانه با نردههای آهنی و ستونهای چوبی کندهکاریشده بههمراه درهای چوبی دولنگه با لولاهای آهنی و قفلها و دیوارهای مشبک چوبی که با یک میلهی استوانهایشکلِ توپُر و شیشههای رنگی تزیین شده بودند، منظرهی زیبای منحصربهفردی بهوجود میآوردند. زمین خانه را با آجرهای کوچک بینظیری پوشانده بودند و اتاقها را با کاشیهای کوچک سیاهوسفید، درست مثل صفحهی شطرنج. پیش از این، نورگیر مربعشکلِ رو به آسمان را در طبقهی دوم با تکهی بزرگی پارچهی سفیدرنگ پوشانده بودند که تابستانها آن را برمیداشتند، اما حالا خبری ازش نبود.
خانه دیگر مانند گذشته نبود، اما همچنان استوار و پابرجا بود و رطوبت، برخلاف آنچه بر سر خانههای دیگر کوچه آورده بود، صدمهی زیادی به آن وارد نکرده بود. زیرزمین را طی سالهای گذشته بسته بودند و دوباره به حالت اول برگشته بود اما اهمیتی نداشت.
آزاردهندهترین ایراد خانه، که نقشههای فرج دلال را تهدید میکرد، یکی از اتاقهای طبقهی دوم بود که بهطور کامل ویران شده بود و مقدار زیادی از آجرهای پشت دیوارش که چسبیده به خانهی کاملاً ویرانِ هادی دستفروش بود، فرو ریخته بود. حمام طبقهی دوم نیز کاملاً ویران شده بود. فرج ناچار بود پول زیادی برای تعمیرات خرج کند اما ارزشش را داشت.
گاهی فرج دلال با خود میاندیشید که بیرون راندن پیرزنی مسیحی که نه پشتوانهای دارد نه سندی، نیم ساعته میتواند انجام شود اما صدای مخالفی از درونش به او نهیب میزد که راهی که میرود سرشار از قانونشکنی و آزار مردمان زیادی است، پس بهتر است زیادهروی نکند و از احساسات اهالی محل نسبت به پیرزن بهنفع خود بهره ببرد چون ممکن بود هر کاری که علیه پیرزن انجام دهد باعث شعلهور شدنِ آتش خشم پنهانِ مردم علیه او شود.
بهتر بود منتظر مرگ پیرزن بماند، در این صورت بهجز او کسی شهامت ورود به خانهی پیرزن را نداشت چون همه میدانستند تا چه اندازه به آن خانه علاقهمند است و همگی او را بهناچار به عنوان مالک بعدی خانه میپذیرفتند، هرچهقدر هم عمر ایلیشوای پیر طولانی میشد.
فرج دلال با صدایی بلند درحالیکه واژهها را میکشید خطاب به ابو اَنمار که داشت کف دستانش را بهنشانهی ناراحتی و شکست بههم میزد، گفت: «بهخدا توکل کن!» ابو اَنمار متوجه او شد و دو دستش را بهشکل دعا بهسوی آسمان دراز کرد گویی به کلام روحانی که دلال برزبان رانده بود ایمان آورده است. اما شاید درواقع دعا میکرد و میگفت: «خدا از روی زمین برت داره.» منظورش البته دلال نفرتانگیزی بود که مدام جلو چشمانش بود.